در لحظههای رخوتناک پیش از ناهار، نشستهام پشت مانیتور و دارم میچرخم در شلوغی بیانتهای اینترنت؛ بلکه چیزی پیدا کنم که به کار این لحظهها بیاید؛ قصهای شاید از حکیم توس، یا غزلی از حکیم شیراز؛ که ناگهان رباعی شنیدهشدهای از شاعری عاصی رخ نشان میدهد که نزدیک به هزار سال پیش، در آن سوی «وطن فارسی» در دامنههای «قفقاز» در «گنجه» سروده شده است؛
در مرو پریر لاله آتش انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت
و ناگهان دلم برای خراسان تنگ میشود؛ برای همینجایی که هستم؛ برای همه آن تاریخ بلند که هیمنهای شکوهمند به جغرافیایی دوستداشتنی داده؛ و همینها بوده که هزار سال پیش، «مهستی گنجوی» را از آن سرِ این سرزمین، برانگیخته تا نام 4 شهر خراسان را در رباعیاش بیاورد.
«مرو»، حالا «ماری» است؛ شهری آباد در ترکمنستان امروزی؛ «بلخ» و «هرات» اما دردمندانه در جغرافیای جنگ و جهالت، جا گرفتهاند؛ در افغانستان امروزی. حالا برای ما، برای خراسان ایران، تنها نیشابور مانده است؛ و ناگهان دلم برای نیشابور تنگ میشود؛ برای شهری آفتابگیر که در دامنههای بینالود گسترده شده است.
یقین میکنم آفتاب ظهر نیشابور، مرا به خودش خوانده است.
و نیشابور ماند در دل تاریخ
نیشابور، «نیو شاه پوهر» بوده در فارسی باستان؛ آن هم در روزگاری که دومین شاهنشاه ایرانشهر از دودمان ساسانی، پس از مرگ پدرش، اردشیر پاپکان، به فرمانروایی رسیده بود و میکوشید در «پَرثَوه» یا «بارثاوا»، سرزمین باستانی پارتهای اشکانی، بناهایی به نام خودش بسازد. نیشابور، آن موقع ساخته شد؛ نزدیک «آذرِ بُرزین مهر» بر بلندای «ریوند»؛ که آتش کشاورزان بود...
و نیشابور ماند در دل تاریخ؛ ماند تا فراز و فرودهای فراوانی را ببیند و از سر بگذراند. «خیام» را ببیند که خنده میزند به غوغای هستی؛ و «عطار» را که به شکار سیمرغ معرفت آمده است. ماند تا حدیثی را از دهان مبارک مردی بشوند که بیست هزار نگارنده، با قلمدانهای مرصع به نگارشش آمده بودند. نیشابور ماند؛ حتی وقتی مغولها خرابش کردند و خاکش را به توبره کشیدند.
نیشابور حالا شهری است آباد؛ با بناهای تاریخی و باغهای خرم؛ با محلههای فراوان و خیابانهای شلوغ. با مردمانی که انگار همه آن تجربههای تاریخی را یکتنه زیستهاند.
مردم نیشابور، میراثدار نیشابور هستند
در آفتاب داغ ساعتهای ظهر و بعد از ظهر، نیشابور، خلوت است. آنقدر خلوت که میشود با خاطری جمع، سری به باغی زد که خیام و عطار در آن خفتهاند زیر سایه کاجهای بلند، در صدای باستانی پرندهها؛ و برگشت و در شهر چرخید. و جفا در حق تاریخ است اگر شهری مثل نیشابور را تنها به بناهایی بشناسیم که یادآور فرازهایی از تاریخ است؛ پس مردم چه؟ مردمی که همین تاریخ را شکل دادهاند؛ مردمی که همین تاریخ را زیستهاند. چرا باید تنها به تماشای خشت و کاشی رفت و دستهای دردکشیدهای را ندید که همین خشتها و کاشیها را شکل داده است.
مردم نیشابور، میراثدار نیشابور هستند؛ همان نیشابور تاریخ؛ نیشابور شاپور ساسانی؛ نیشابور سلسلهالذهب؛ نیشابور ابوسعید ابوالخیر؛ نیشابور خیام و عطار؛ نیشابور ادیب اول؛ نیشابور محمدرضا شفیعی کدکدنی.
هوس کردهام گوشهای بنشینم و ساعتها مردم را تماشا کنم؛ مردمی که همه این تاریخ بلند، بخشی از حافظه جمعی آنهاست. یادم میآید امروز چهارشنبه است و از بخت بلند من است که نیشابور، به جای جمعهبازار، چهارشنبهبازار دارد.
پارچه و پوشاک و هزار و یک چیز ارزانقیمت
چهارشنبهبازار نیشابور، جایی است که میشود گوشهای ایستاد و مردمی را تماشا کرد که دارند نیشابور را زندگی میکنند. مثل همه بازارهای هفتگی، چهارشنبهبازار نیشابور بازاری ارزانقیمت است برای کالاهای مصرفی مردم؛ نه آنقدر مصرفی که مثلا به روزبازارهای شمالی برسد و بساط میوهها و محصولاتش. چهارشنبهبازار نیشابور، دراصل بازار پوشاک است؛ بازار بلوز و پیراهن و تاپ و تیشرت. یک بازار قدیمی از دستفروشها که سر و سامانی یافته و سر و شکلی پیدا کرده.
چهارشنبهبازار، در محله «خط کاشمر» در حاشیه یکی از خروجیهای فرعی شهر قرار دارد؛ مسیر «عشقآباد» که صاف از نیشابور به شهر تازهتاسیس عشقآباد میرسد. چهارشنبهبازار، بازار پارچه و پوشاک ارزانقیمت است؛ اما هزار و یک چیز ارزانقیمت دیگر را هم میشود در شلوغیهای آن، پیدا کرد. دبههای پلاستیکی، کاسهها و قابلمههای رویی، لوازم برقی، خرت و پرتهای آهنی، تابلوفرش و پوستر.در چهارشنبهبازار، البته خبری از فیروزه نیشابور نیست؛ فیروزهتراشها و فیروزهفروشها، جای دیگری هستند. در راسته قدیمی بازار سرپوشیده یا کهنهنیشابور، جایی هم برای آنهاست تا آسودهخاطر، سنگی را بفروشند که نامش به نام نیشابور گره خورده است.
چهارشنبهبازار نیشابور، بازار شلوغ خرید و فروش است؛ هر کسی گوشهای، اقلامش را ردیف کرده روی زمین؛ و سرپناهی برای خودش دست و پا کرده که آفتاب داغ، اذیتش نکند. فروشندهها خزیدهاند زیر سایهها و مشتریها لابهلای هم میروند و میآیند.
روایتی تازه از نیشابور تاریخی
اولین باری است که چهارشنبهبازار نیشابور را میبینم و حسابی از دیدن آن کیفورم؛ انگار که دست تاریخ، روایتی تاریخ از نیشابور را برایم روایت کرده است؛ انگار که شاعری نویافته را یافته باشم با دواوین فراوان شعر؛ انگار که هوشنگ سیحون، بنای تازهای علم کرده باشد در نیشابور؛ انگار که محوطهای باستانی کشف شده باشد در شادیاخ.
کیفورم و نشستهام به تماشای آدمها. حالا که آفتاب ظهر نیشابور، مرا به خودش خوانده، تا ته این مهمانی میمانم؛ میمانم و ادامه تسلسلی را تماشا میکنم که مرا از کنار این مردم، به تماشای تاریخشان میبرد؛ به تماشای نیو شاه پوهر دوستداشتنی.
خبرنگار: رضا پیراسته
نظر شما